محل تبلیغات شما

انسانیت بالاترین دارایی است...



غمگین و داخور از آدمی که چقدر ساده فریب خورد از آدمی که یکنفر پیدا شود و مانند قحطی زده ها با شما رفتار کند/دریغ از  قدری، قدرت در سخن کفتن یا سخن وری کردن،دریغ از سن بالا بدون اینکه تلاش برای ۀینده سازی کند و تنبلی را در پیش بگیرد و دلایل بیمعنا و زشتی بیاورپسس شما یا بیمارید که اینگئنه سخن گفتی و با عمل زشت را انحام دادید و یا من ابله و نادانم.من بشدت غمگینم و هرگز دیگر اشتباهم را تکرار نخواهم کرد،خدایا لطفا منا ببخش


در جهانهای نسل اول فرهنگ بسیار بالاست و همین امر منجر به افزایش تمدن میششود،اگر شخص فرهنگ نداشته باشد خودش را بر دیگری ترجیح میدهد و اگر فرهنگ نباشد به اجبار رفتاری  را بر تو تحمیل میکند و اگر فرهنگ نباشد تممیتواند ببخشد و اگر فرهنگ نباشد چشمش را برایت ناپاک میجرخاند واگر فرهنگ نباشد دزک نخواهد کرد و کورکورانه و جاهلانه تصمیم میگیرد و عمل میکندو اگر فرهنگ نباشد لذات بی پایه و اساس دنیوی بر آخرت ترجیخ داده میشود و اگر فرهنگ نباشد آدمها وحشی تر از غیر انسانها  خواهند شد .ای کاهش کمی خودمان را ارتقا میبخشیدیمکمی تلاش


شحبت کردن پل ارتباطی بین افراد است؛اگر گوینده سخن خوش بگوید در کمال منطق و احترام سخن بگوید،قطعا بر دل شنونده میشیند و تاثیر بسزایی  برجای میگذارد اما اگر شخص سخن نگوید و یا سخنش به دور از منطق و عقلانیت باشد نه تنها شنونده به سخنش گوش نمیدهد بلکه از عدم قدرتش بیزار میشود و دوی میگزیند،آرای این زبان که در دهان میچرخد توانایی دارد که دیگران را به خود جذب یا دفع نماید.پس باسد سخن ور با ادب و احترام و منطقی و هوشیار باشیم


مهمترین اولویت در ایجاد ارتباط با افراد شناخت آنهاست اگر انسان نتواند به درستی شخص را بشناسد و ارتباط برقرار کند بشدت آسیب میبیند و اگر به طور ناقص شخص را بشناسد همیشه در برابر رفتار دیگران با سوال چرا روبرو خواهد شد و اگر شخص را بشناسد همیشه میداند قرار است چه اتفاقی بیفتد و همین مسئل بتعث میشود افراد به یکدیگر نزدیک شوند و در کنار یکدیگر آرامش داشته باشند


هر انسانی برای خودش شخصیت دارد و بدترین نوع رفتار که عواقب و بازخوردش برمیگردد به خود شخص گوینده،،توهین و بی احترامیست چون قلبها را میشکند و از یکدیگر دور میکند پس خواهشند بیایید یکبار برای همیشه تصمیم بگیریم به چشم محبت به یکدیگر بنگریم و بجای توهین به یکدیگر یا سرزنش  یکدیگر در اوج عصبانیتهایمان کمی سکوت کنیم،،،کافیست از خودمان بپرسیم آیا شان و شخصیت ما در حد گفتن این الفاظ یا کلمات هست یا خیر؟؟؟آیا آن شخص که مخاطب ماست ارزشمند برایم هست یا خیر آیا میتوانم بعد از گفتن توهیناتم در چشمانش دیگر بنگرم یا بعد از توهیناتم باید برای همیشه کنارش بگذارم چون راه بازگشتی برای خودم بجای بگذارم

یه روز فکر میکردم اگر افراد خاص مد نظرم را درکنار خودم داشته باشم خوشبخت ترین خواهم بود و زندگی ام سرشار از آرامش خواهد بود اما واقعیت اینه که همه اونها را فقط فکر میکردم و واقعیت  این بود که همون افراد خاص در شرایط سخت که قرار گرفتم منا ترک کردندو در تاریکی ها ازم دور گشتند و با زیر سوال بردن عزت و کرامت خودشان مهرباطل بر قلبم کوبیدند و ناجوانمردانه رفتند و به گمان خودشان حق داشتند.من بر رفتار آنها اختیار نداشتم ولی آموختم یک انسان اگر خودش را از درون خودش نیابد همیشه تنهاستامیدوارم آنان که رفتند روزی خودشان را بشناسند چون خودشان نمیدانستند که چرا دیگری را انتخاب میکنند که در کنارشان بمانند و روزی معنای مسئولیت پذیری را متوجه شوند.


خیلی پرسش ها ستند که هرگز در زندگی جوابشان را نمیابیم و مدتها نیز درگیر آنها میشویم اما باز بی پاسخ رهایشان میکنیم ،،همه ما چرا هایی داریم که هرگز برایشان پاسخ نمی یابیم،مثل چرا اینجوری شد؟چرا اینگونه با ما رفتار شد ؟و.


انسان موجودی است قدرتمند که در برابر مشکلات نباید حراسی به خود راه بدهد و یا آرامش خود را از دست بدهد بلکه باید بیندیشد و پیش داوری نکند و همیشه برای خود راه بازگشتی باز گذارد من در زندگی ام مشکلاتی را مواجه شدم که برایم همیشه تازگی داشتند و اکثر مواقع نتوانستم آرامشم را حفظ نمایم و از وجود مشکلات بسیار غمگین گشتم ولی ناامید نشدم و تلاش کردم که وضعیت را تغییر دهم .


میخواستم بگم دنیام بدون س ز هیچ بیش نیست،میخواستم بگم وقتی ازدواج کردیم دوست ندارم یک لحظه هم ازت جدابشم میخواستم بهت بگم تمام این هشت سال فقط منتظر این بودم که از صمیم قلبم بدون دغدغه و ترس و کمال آرامش زیر آسمان خدا ،وسط طبیعت و دقیقا جایی که منم و تو و خدای خودمون در اوج محرمیت بهت بگم دوست دارم ،بهت بگم تمام دنیامی ،بهت بگم هیچ کجا نروو   و    بمون   ،بهت بگم به حیا و نجابتت افتخار میکنم ،پیش خودم به خدای خودم بگم خدایا این پاداش تموم اون نجابت ها و حیاهایی است که بهم دادی و  بخاطر این لطفت ازت ممنونم،اماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  تو یه کاری کردی که پیش خودم گفتم این س ز من نیست این سرآمد آن مردانگی ها نیست  خدایا من حالا چی دارم  که بهت بگم،،بگم بعد این همه وفاداری این همه انتظار منا از خودش ناامید کرد و یه بغض سنگین از حرفهای نزده پیش من گذاشت؟؟آخه چرا این رفتار را نشوون دادی ؟؟،،چرا وقتی بهت اعتماد کردم و باهات قدم زدم از اعتمادم سو استفاده کردی؟؟چراااااا؟ به من جواب بده چرا نتونستی منا مثل خواهرت دوست داشته باشی و ازم حفاظت کنی؟؟؟؟چرا منطقت ایجوری شده ؟؟اون مرد با درک و شعور من کوووو؟اونی که من همیشه منتظرش بودم کووو؟اونیکه من توو قلبم براش هیچ رقیبی پیدا توو جوتنمردی و وفا رقیبی پیدا نمیشد کووو؟ س ز منا کجا گذاشتی؟؟من اونیا میخام که درکم میکرد ؟ بهم میگفت مراقب خودت در برابر چشمان ناپاک باش ،اونی که ما را وسط خیابون رها نمیکرد،اونیکه منا مثل خواهرش میدید تا زمانیکه سقف زندگیمون یکی بشه؟من س ز ای را دوست داشتم که به من یاد داد وفا یعنی چی؟ بمن یاد داد عاشقش و وفادارش بمونم؟من اونا دست داشتم بی نهایت ؟س ز من مرد با حیا و وفادار من کجاست ؟من  س ز خودما میخواهم همان که عشق را برایم معنا کرد و آینده روشن را برایم ترسیم کرد؟همان که هدفش دکتر شدن بود نه اینکه بمن بگوید پشت میز نشین نمیشوم (این جمله اوج جهالت و نادانیست) او در پاسخ به شغل نمیگوید جوانها بیکارند بلکه میگوید قول میدهم شرافتمندانه و متناسب با شخصیت علمی شغلی مناسب خواهم یافت،من او را میخواهم ،فقط اوووووووووو


هوس چیست؟

احساسی است که خیلی از اوقات در نگاه اول با عشق اشتباه گرفته می شود در حالی که تنها یک احساس ناگهانی و زودگذر نسبت به کسی است که شاید فرد او را به خوبی نشناسد. این احساس با عشق اشتباه گرفته می شود چراکه به شدت فرد را جذب می کند در حالی که محور آن چیزی جز لذت نیست.


عشق واقعی چیست؟

عشق با بدبینی و سوء ظن همراه نیست. عشق یک اعتماد است. پس از شناخت رفتار، گفتار و احساسات معشوق، و به جهت یک آگاهی عمیق به وجود می آید. لذا ابتدا اعتماد به وجود می آید و بعد عشق منعقد می شود.

عمیق است و غیرقابل توصیف و تمایلی تمام ناشدنی به سمت معشوق است تا جایی که می توان آن را از دوست داشتن متمایز کرد. برای عاشق حالت ها و لذت های خودش مهم نیست بلکه تنها به دنبال تامین خواست معشوق است.


غمگین و دلخور از آدمی که چقدر ساده فریب خورد از آدمی که یکنفر پیدا شود و مانند قحطی زده ها با شما رفتار کند/دریغ از  قدری، قدرت در سخن کفتن یا سخن وری کردن،دریغ از سن بالا بدون اینکه تلاش برای آینده سازی کند و تنبلی را در پیش بگیرد و دلایل بیمعنا و زشتی بیاوردپس شما یا بیمارید که اینگونه سخن گفتی وآن عمل زشت را انحام دادید و یا من ابله و نادانم.من بشدت غمگینم و هرگز دیگر اشتباهم را تکرار نخواهم کرد،خدایا لطفا منا ببخش


زندگی من زندگی ساده ای بوود؛تمام آرزوی من قبولی دانشگاه و تبدیل شدن به شخصیتی بود که خانواده ام به آن افتخار کنند دوست داشتم با این راه توانسته باشم بخشی از زحمات پدر و مادر ما براشون جبران کنم؛ دوست داشتم برای پدر و مادرم هدیه بخرم  و در واقع من دوست داشتم تلاش برای زندگی  ایده آل کنم خیلی درس میخوندم و همون سال اول دانشگاه قبول شدم و در واقع بهترین بودم و دوباره تلاش کردم و کنکور مجدد در مقطع بالاتر قبول شدم .اما مورد توجه بودم ولی چون هدف داشتم برام اهمیت نداشت تاااا  مواجه شدم با یک نفری که متفاوت تر از همه بود یکنفر که احساس کردم دوستم دارد ؛احساس کردم عقاید و سلایقمون یک جهته؛احساس کردم آرزوهای من همون آرزوهای اون است؛احساس کردم نجیبه؛احساس کردم برای پاکی و نجابت من ارزش قاعله؛احساس کردم برای بدست آوردن عشق صادقانه تلاش میکنه؛احساس کردم مرد به معنای واقعی هست ؛برای من از بیژن و منیژه و کل داستانهای شاهنامه صحبت میکرد و ضمن اینکه تحلیل و نتیجه گیری نیز میکرد؛قرار بود باهم تا دکتری درس بخوونیم؛از‌آرزو ها و اهدافم بهش گفتم و او نیز پذیرفت؛بدون هیچ فکر بدی قبولش کرده بودم و در قلبم بهش جایگاه داده بودم ؛من روی توهین و بی احترامی خیلی حساس بودم چون من در طول زندگیم تلاش کردم کار درست را انجام بدهم و اشتباه نکنم که شخصی بخواهد توبیخم کند؛اما میدیدم یه روزهایی را که من بخاطر یه صحبت معمولی با استاد یا همکلاسیم سرزنش میشدم اونم توسط آدمی که ازش انتظار کوچکترین بی احترامی رانداشتم.من در مقابل بی احترامیها سکوت میکنم و قدرت پاسخ ندارم برای همین باهاش قهر میکردم یا گوشیم را خاموشمیکردم.باید اعلام کنم این شخص از من خواستگاری کرده بود و من چون هرگز باب رفاقت و دوستی را قبول نداشتم ؛این آقا از طریق حراست دانشگاه از من خواستگاری کرد و من برای این رفتارش بسیار ارزش قاعل بودم و برای همین بهش اعتماد مطلق داشتم ؛خلاصه من پاکی را در وجودش می دیدم و مطمئن بودم که خوشبخت خواهیم شد؛من حتی او را با خانواده ام آشنا کردم و آنها نیز با او صحبت کردند و وقتی علاقه منم دیدند بهش احترام گذاشتن؛الهی قربون بابام برم که اونم انتخاب منا دوست داشت البته مامانم بد داماده و دوست نداره دختراشا شوهر بده اینا براساس خواهرای قبلیم میگم .؛اما این ارتباط طولانی و طولانی تر میشد و حدود دوسال طول کشید و این عاشق داستان ما هیچ اقدامی برای آشنایی دو خانواده نمیکرد من نیز کم کم داشتم شک میکردم به جوانی که عاشق است و ابراز علاقه میکند اما تلاشی برای کار؛آینده نگری نمیکند؛؛تا یکروز بمن گفت من نمیتوانم هزاران متر زمین را در روستا رها کنم و به شهر بیایم؛این جمله پاهایم را لرزاند؛شک هایم شروع شد؛گاهی میگفت به خانواده گفتم و گاهی میگفت خانواده ام اجازه ازدواج با غیر همشهری ام را نمیدهند؛اینبار پاهایم لرزان تر شد و به خودم گفتم من نباید وابسته بشم من باید از او دور شوم؛غمگین بودم؛گفتم باید ببینم او مرا میخواهد یا خیر و بعد دوسال غرور را کنار گذاشتم و گفتم بیا خواستگاری و او نیز گفت هفته دیگه میام؛من او را قبول داشتم و رفتم خانه اما به هیشکی هیچی نگفتم و طی این یک هفته فقط تمیز میکردم و نشستم و همه نیز تعجب کرده بودند؛آن روز فرا رسید اما هیچ شخصی نیااامد؛اون روز عاشق بمن زنگ نزد؛فردایش نیز زنگ نزد؛فقط یک خانم میتونه درک کنه من اون روز چه احساسی داشتم؛به خودم گفتم بانوو برخیز و غمگین نباش که آنکه همراهی تو را در زندگی  از دست بدهد بزرگترین سعادت  زندگیش را از دست داده؛سه روز بعدش به دانشگاه رفتم اون دوباره آمد و من نیز فراموش کردم و او اصلا به روی خودش نیاورد؛میدانید من فراموش نکردم که دوباره همه چی را ادامه بدهم من با خودم عهد کردم که دل به او و صحبتها و قولهایش دیگر ندهم و به خودم میگفتم او مرا برای ازدواج نمیخواهد.خلاصه کدورتها و فاصله گرفتنهای من شروع شد و او نیز برای جبران ناراحتی میآمد در خانه ما می نشست ؛من به یک عاشق حق میدهم که برای بدست آوردن معشوقش هر کاری بکنه ؛ولی این را هم میدانستم که بزرگترین آرزوی عاشق و معشوق داشتن سقف مشترکه؛دیگر نمی توانستم تصمیم درست بگیرم ؛نمی دانستم میخواهد یا نمی خواهد ؛دچار شک و تردید شده بودم و نیاز به رراهنما داشتم و  مجبور شدم با یکنفر که قابل اعتماد م کنم و اون یکنفر فقط مادرم بووود چون من  خیلی اهل دوست(منظورم دوست انسان یا دختر است) داشتن نبودم؛م م کردم او نیز مرا بشدت سرزنش کرد و گفت باید فاصله بگیری ولی منم وابسته اون آقا شده بودم و از یک طرف هر روز مادرم سرزنشم میکرد و از یک طرف دیگه این آقا شک را در ارتباطمون ایجاد کرده بوود، شده بودم مثل یک آدمی که در تاریکی  گیر کرده؛ فقط میگفتم خدایا کمکم کن؛ در این بین برادر غیرتی ام از سربازی برگشته بود و منم با عاشق پیشه ام که بهش س ز میگفتم بحث داشتیم و اکثرن گوشی خاموش میکردم؛ او نیز یکروز که هیشکی خونه نبوده بارها زنگ میزنه به خونه و داداشم شمارشا برمیداره و با موبایلش زنگش میزنه و من جزءیات را هیچ وقت نفهمیدم ولی میدومستم که داداشم آروم نمیشینه و ممکنه اتفاقات ناگواری رخ بدهد؛تا یکروز مامانم گفت واداشت فهمیده و داشته با دوستانش صحبت میکرده که با س ز قرار بگذارند ؛من تا این جمله را شنیدم به س ز گفتم تو باید از برادرم فاصله بگیری و او نیز میگفت من باهاش حرف میزنم و اصلا متوجه خطر نمیشد؛من که دیدم صحبت با س ز  فایده ای ندارد و برادرم نیز اصلا بروی خودش نمیآورد مجبور شدم خودم دست بکار بشوم و رفتم پیش حراست دانشگاه و از اونا خواستم کمکم کنند؛آنها مادر منا خواستند و آقای س ز ،اون لحظه من فقط اشک می ریختم  و اشک های من برای هیشکی حتی س ز اهمیت نداشت ؛ولی باید از این آقا  س ز جدا میشدم  چون  برادرم رگ غیرتش باد کرده بود و دو نفر در خطر بودند که آسیب میدیدند ،ممکن بود یکنفر ج انش در تهدید باشه و عواقبش این بود که دو خانواده متلاشی میشدند پس بهتر بود من جدا بشوم و جلوی همه این خطرات ر ا بگیرم پس مجبور شدم جلوی همه بگم دوستش ندارم البته مادرم نیز توهین های زیادی بهش کرد مبنی بر اینکه خانوادت کی هستند ؛اهل کجایی وبعد اون روز او  بارها جلوی من  را گرفت اما من فقط م میرفتم دانشگاه چون حراست؛ اینا از مادرم خواسته بود و برمیگشتم. بعد از آخرین امتحانمون . او هیچ وقت دیگر سراغم نیامد من اونا از دست داده بودم ولی حداقل از یک مسئلت جلوگیری کرده بودم ؛هفت ماه من حالم خراب بود دریغ از اینکه یکنفر به نمایندگی از س ز بیاد پیش ما هر روز کارم اشک و زاری شده بود و هر روز میگفتم خدایا راه نجاتی به من نشان بده تا اینکه کنکوری که در همان روزها داده بودم نتیجه اش آمد و من بعنوان تنها شخصی که قبول شده اسمم در آمده  بود.با کوله باری از غم رفتم دانشگاه ارشد؛ همیشه به خودم میگفتم  س ز من بهم قول داده اگه بری اون سر دنیا هم باهات میام و او میاد.؛آن زمان همیشه منتظرش بودم ؛به خودم میگفتم باید خودش بیاد دنبالم؛حتی یکروز زنگ زدم به سیمکارت قبلیم دیدم یه خانم جدید برداشته در واقع سلب مالکیت شده بود؛اما به س ز زنگ نزدم چون معتقد بودم خودش باید بیاید؛و یک انرژی بی پایانی در وجودم میگفت خودش میآید.هربار که دانشگاه ورودی میگرفت من با مسعول تحصیلات تکمیلی دوست شده بودم و اسامی قبول شدگان را چک میکردماما دو سال و نیم گذشت و نیامد؛اما من پیش خودم از او یک شاه ساخته بودم و به غیر او را برایم بی ارزش بودند؛خواستگارهای متفاوتی آمدند و رفتند؛تقریبا خوشکل هستم و هر شخصی که میآمد سمتم او را پس میزدم ضمن اینکه من از نظر عقاید اسلامی نیز پایبند و معتقد هستم و انسانهایی که شکل خودم بودند به سمت من جذب میشدند؛من تدریس را شروع کردم و او نیامد و پس از فارغ التحصیلی یکروز به دانشگاه قبلیم جهت دریافت یکسری مدارک مراجعت کردم که آنجا  با یکی از خانم های سابق حراست روبرو شدم

ادامه داستان زندگیم که حکایت از هشت سال دارد را در پست بعدی میگویم



دلم تنگ است؛تنگ خودم هستم؛دلم برای خودم تنگ است برای همان بانوی قوی و مستحکم که امروز غمگین است.دلم تنگ است برای دختر معصومی که میداند خداوند بسیار دوستش دارد؛دلم تنگ است‌ برای شیطنتهایم  دلم تنگ است اینقدر که میخواهم

قایقی خواهم ساخت

دور خواهم شد از این  آدمها



من نمیتوانم از تو دل بکنم ولی میدانم اگر ادامه بدهیم و سقفمان را مشترک کنیم روزی از یکدیگر متنفر خواهیم شد .سخت و دردآور است این جدایی و حسرتی بی پایان برایم خواهی بودد.کاش متوجه میشدی چقدررر عاشقت بودمولی تو تلاشی برای احیا و حفظ این عشق نکردی


وقتی با واقعیت روبرو میشوم ؛میبینم که چه چیزهایی را در ذهنم میپروراندم و واقعیت چه بود؛من همیشه فکر میکردم در دنیا انسانی به بزرگی عشقی که انتخاب کرده ام وجود نخواهد داشت.من فکر میکردم آدمی را دوست دارم که از پاکی و نجابت همتا نخواهد داشت.با افکار بزرگی که او داشت فکر میکردم همیشه مرا درک خواهد کرد و نیازی نیست هرگز از عدم درکش گلایه کنم.هرگز فکر نمیکردم بین صحبتهایم برگردد و بگوید حوصله صحبت ندارم.هرگز فکر نمیکردم یه روزی وقتی صحبت میکنم بگویند چقدر قررر میزنی؛فکر میکردم یکروز که زندگی مشترک ما آغاز شود روزهای خوشبختی و آرامش ما آغاز میشود و چقدر انتظار کشیدم.خدایا میدوونم دوستم داری و مراقبم هستی خدا جوانم منم همیشه تلاش کردم خلاف نظرت عمل  نکنم؛پس لطفا تو هم مراقب پاکی و خوشبختی من باش و آنچه موجب خوشبختی  من هست را به پاداش تمام این سالهایی که خطا نکردم؛بهم ببخشخدا جوونم  دوستت دارم


من اگه یه روزی چشم باز کنم و ببینم همه چیز یک خواب تلخ بوده یا دروغی بیش نبوده ،هیچ  وقت برنمی گردم چون اینبار 

خرد شدم.تحقیرم کردند.بیمار شدم.له شدم اما اما مطمئنم که تصمیمی که گرفتم قاطعانه و کاملا درسته .و مثل قبل  به خاطرسلامت او و خانوادم ازش جدا نشدم و تا پنج سال بعدش بهش متعهد و وفادار بمانم .

من نه شخصی را دوست دارم و نه شخصی مرا دوست دارد ولی 

خودما و خانوادما خیلی دوست دارم ،لازم نیست بهش توهین کنم.تحقیرش کنم.یا ازش کینه به دل بگیرم و پی جبران برآیم.فقط رهایش میکنمروزگار تمام بدیهای انسان را به خودش برمی گرداند اینا مطمعن باشید.



خیلی خوشحالم و از خودم و تصمیماتم راضی هستم

وقتی با خانم حراست  روبرو شدم او بهم گفت آقای س ز بخاطر شما درسش را رها کرد و به شهرش برگشت تا دو سال بعدش که اوومد و ادمه داد و هنوزم دوستت داشت و عاشقته و بهم گفت توو  عمرش چنین عشقی را ندیده بود.از من اجازه خواست تا به  س ز زنگ بزنه و ما را دوباره بهم برسوونه. منم بعد چند روز فکر کردن قبول کردم چون منم بعد از او پیش خودم ازش یک فرشته  ساخته بودم و بعد چند روز به من زنگ زد و گفت س ز بعد از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده و میخاد با خودت صحبت کنه و از م پرسید شمارتا بهش بدم؟؟؟ منم گفتم باید فکر کنم و بعد از سه روز پیشنهادشا قبول کردم؛ وقتی بهم پیام داد خیلی خوشحال شدم تا دوماه همه چی خوب بود تا اینکه شروع کرد به پیام های بی ربط  دادن  و من باهاش برخورد کردم و قهر کردم ولی اون مثل یک بیمار با من رفتار میکرد،من تعجب میکردم که چرا اینجوری با من صحبت میکنه  تا اینکه یک شب بهم گفت من قبلا نامزد کردماول باورم نشدتا اینکه دیدم یه دختر بمن زنگ زد و گفت من نامزد  سابقش بودم و  از هم جدا شدیم  و من دوستش ندارم ولی اون تو را خیلی دوست دارد  .اونا جدا شده  بودن اما چون دختر خاله اش بود همچنان چشمش دنبالش بود.من از   رفتار  س ز ،اون دختر، از همه بدتر از خودم تعجب میکردم که از کی اینقدر حقیر شده ام؟؟؟؟من از این جریان آسیب دیدم ،تا دو سال  بیمار شدم و درمان میکردم  و ازش جدا شده بودم و رهاش کرده بودم و لی بعد دوسال دوباره شروع به زنگ و پیام کرد و عذر خواهی ولی من بی اهمیتی میکردم تا اینکه لغزش کردم و بخشیدمش اما اوون دوباره کار خودشا شروع کرد و اینبار با خودم عهد کردم بگذارمش کنار و ازش دل بکنم ولی او آمد شهر من و یکروز منا دید و شروع کرد به گریه کردن و ازم خواهش کرد که یک فرصت بهش بدم.حتی  با خانوادم  صحبت کرد و گفت تا پایان ماه میام خواستگاری، بهم گفت** دلم نمیخاد از  مقابل چشمانم بری کاش این لحظات تمام نشه***.منم گفتم چندتا شرط دارم که اگر توانستی انجامش بدی بیا.اما ده روز بعدش یه پیامم داد و گفت یک واقعیت را بهت میگم ولی بهم قول بده کمکم کنی؛من که کنجکاو بودم گفتم باشه،س ز بهم گفت من دوستت دارم وعاشقتمولی بهت غیرت و تعصب ندارم ولی هنوز روی نامزد سابقم تعصب و غیرت دارم و چندین ماه پیش برااش خواستگار اومده و من با خواستگارش دعوام شده و اونم رفته خود زنی کرده و شکایت کرده و منا سی و هشت روز به زندان انداختند و او ارزشش را داشته  و من نمیخواهم که او ازدواج کنهمن شکه شدم ،گویا آب یخ روی سرم ریختند چون من باورم نمیشد که اون جریان نامزدی حتی واقعی بوده باشه.من در طول عمرم فقط یک مرد را باور کردم چون همیشه میگفت من هیچ وقت دروغ نمیگم همیشه میگفت هیچ وقت ترکتنمیکنم.همیشه وقتی موهام از زیر روسری میومد بیرون سرشا مینداخت پایین و میگفت بانوو آینه داری؟،من تاحالا حتی اسمش را صدا نزده بودم.کوچکترین ناپاکی حتی در بین کلمات یا پیام های ما پیدا نمیشداین آدم همون پست ترین آدم زندگی من شد.این آدم لایق پاکی من را نداشت. یک کثافت بود.من ترکش کردم برای همیشه چون این سه سال فقط داشت از من انتقام می میگرفت ، انتقام رفتنش،انتقام اینکه نیوومد خواستگار را از من می میگرفت انگار همه چیز برعکس شدهمن او را با تمام قلب شکستگی و ناراحتیام ،آرزوهام رها کردم و مطمعنم خدای منم بزرگه و خودش یه روز جوابشا میده، من مطمعنم آدمی که اینقدر آسوده احساسات دیگران را زیر پا له میکنه و ساده میگذرد .یه روزی چرخ روزگار شکارشان خواهد کرد.

این پایان پسری که شاهنامه خوانده بود و خاک کف پای منا بعنوان هدیه توو خیابان جمع میکرد.این پایان پسری بود که مزاحمای منا میزد و ادعای عشق میکرد تا نظر منا جلب کنه و به همه میگفت عاشقتم و میخواست که منا راضی کنند و از حراست دانشگاه خواسته بود ازم خواستگاریکنند.پسری که وقتی قهر میکردم میآمد و می نشست درخونمون.این همون پسری که تا حالا حتی منانگشتش به من نخورده بوودیه روز بهم گفت این یک فیلمنامه ای بود که خودم داستانش را نوشته بودماین اواخر بهم گفت قبل تو عاشقیکی دیگه شده بودم کهب خاطرش چند روزی داخل تیمارستان بستری بودم

درسی که از این انتظاره هفت ساله گرفتم این بود که هیچ وقت یه چیز خیلی خیلی خوبا باور نکنید.فقط دنبال تعادل باشید و هیچ وقت دنبال تغییر دیگران نباشیدآدمها هیچ وقت تغییر نمیکنند.


این  پست را برای س ز میگذارم 

الان بهم داری زنگ میزنی و سال نو را تبریک میگی و من جوابتو نمیدهم و نمیخواهم بدهم .

وقتی بودن و نبودنم فرق نمیکنه ترجیح میدهم بروم.

دیگر انتهای پستم س ز نمی گذارم چون دیگه به یادش نمیخواهم بنویسم میدانید چراااا؟؟؟؟

یادم افتاد به روزی که تصادف کردم اول به تو زنگ زدم اما تو تا یک هفته اصلا حالما نپرسیدی

تلخ ترین بخشش این بود که بی خبر از من نامزد کردی؛ بهم خورد چون اوون دوستت نداشت و تو هنوز دوستش داشتیو اومدی سراغ من چون تنها بودی چون میخواستی عقده های اونا سر من خالی کنی و از همه بدتر این کار را کردی.آرامشما بهم ز دی،شخصیتم را ازم گرفتی و در پایان بهم گفتی بخاطر نامزد سابقت ۳۸روز زندان بودی و الان پرونده داری و از کرده خودت پشیمان نیستی؟؟؟؟.خواستم بگم تو خیلی وقتی دیگه اون آدم قبلی نیستی.یا حتی میتونم بگم انسانیت را له کردیفهم و شعور را زیرپا گذاشتی .و در نهایت گفتی مگر من چکار کردم

گریه  میکنم برای احساسات خودم،اعتماد اشتباهم،باورهای اشتباهم،انتخاب اشتباهم.

امروز اولین روز سال ۹۸ بود که اینچنین غمگینم.

خدایا کمکم کن  میخواهم این روزها و این آدم هایی که اینچنین انسان را به پوچی می رسانند را کنار بگذارم ،آدمی که دنیا را برایم بیهوده ساخته ،کمک کن این آدم را پشت سر بگذارم.

آدمی که هیچ وقت دوستم نداشت

آدمی که اصلا وفاداری و نجابت من براش ارزش نداشت.

خدایا  به تو واگذارش کردم





انسانها باید یک بار صحبت کنند و فقط یکبار در مورد هر مشغله ای؛منظورم اینه که انسان باید به خودش بگه فقط میتونم یکبار نظرم را بگم.فقط یکبار میتونم تصمیم بگیرم.اینجوری انسان هم قبل از صحبت کردن فکر میکنه و هم بیشتر بهش متعهد تر خواهد بود.


امشب آخرین لحظات سال ۹۷ را سپری میکنیم و خواستم به همه اونهایی که دوستم دارن و همه آنهایی که دوستم ندارند و به همه آدمها تبریک بگم حتی به اون آدمهایی که گاهی از خوی انسانی بیرون میآیند و احساسات و روح لطیف ما را آسیب میزنند ؛من به اونها هم سال نو را تبریک میگم امیدوارم سال خوبی را در کنار خانواده هاشون داشته باشند امیدوارم  در سال جدید بهترین اتفاقات برای همه بیفتد.سال نو مبارک


امروز میخوانم یه درس بزرگی بهتون بدهم که جنبه مالی دارید

برای پول ارزش قاعل شوید.

شاید این جمله را بارها شنیدید

واقعیت اینه که بی ارزش تر از پول توو دنیا هیچ چیزی نیست اما در کنارش یه واقعیت مهمتر دیگه هم هست و اونم؛ اینه که اگر یه شب کنار یه خیابون پول نداشته باشی همه تو را به چشم حقارت میبینند و اگر دست نیاز به سمت کسی ببری شاید بار اول دستت را پس نزنن ولی در وجودشان به چشم حقارت بهت نگاه میکنند و بار دوم دست تو را رد میکنند و دیگه حتی درکت نمیکنند و تازه اگه خانم باشی که ترجیح میدهند یه جور دیگه ازت استفاده کنند وبهتره که دیگه در موردش صحبت نکنیم چون یک مرد یا زن خودش این مساعل را بخووبی درک میکند.


ولی من از این جمله منظورم اینه که برای پولی که خودتان از تلاش بدست میآورید ارزش قاعل شوید

پول ارزشی است که سخت بدست میآید و زود از دست میرود.

وقتی پولی بدست آوردید  آنرا سه قسمت کنید (اصلا مهم نیست چقدر ،هزار تومان،صدهزار تومان،یک میلیون یا سه میلیون تومان یا)یه قسمت آن را برای واجبات کنار بگذارید دقیقا آن کارهایی که اگر انجام نشود و تامین نشود دچار دردسر میشوید به اینها میگن واجبات مثل اقساط وام مثل بدهی ها مثل تغذیه مثل کرایه منزل مثل بنزین وقسمت دوم آنرا پس انداز کنید(این قسمت باید در یک حساب قرض الحسنه معتبر نگهداری شود،این پول برای روزهایی کنار گذاشته میشود که قرار است یک خرید اساسی و مهم در زندگی شخصی صورت بگیرد این پول صرف خرید ملک باید شورو هدف از قرض الحسنه اینه که در صورت نیاز بتوان دو برابر پول را وام بگیرید و بازم تاکید میکنم فقط خرید ملک صرف میشه) سومین قسمت پول برای روز مبادا   نگهداری میشود این پول باید برای روزهایی مثل روزهای کهولت سن یا بیماری کنار گذاشته شود(بهترین کار این است که این قسمت از پول در بیمه عمر و پس انداز صرف شود)این ت را در زنگی خود بکار ببرید موفق خواهید شد.این یک رمز موفقیت بسیار خوشایند و آینده شما را تضمین میکند





بیایید زندگی را اینگونه نگاه کنیم

خداوند دنیایی آفرید .گل .درخت.خاک.زمین.آب هوا و خیلی چیزهای دیگه مهیا ساخت و سپس انسان را آفرید و به او عقل درک هوشیاری و یک دنیا بخشید

همه اینها در خدمت انسان هستند  پس با این تفسیر باید بگوئیم مشکلی یا مشغله ای در دنیا وجود نخواهد داشت که انسان قادر به حل آن نخواهد بود

میدانید من میخواهم چی بگم؟؟؟؟

من میخواهم بگم به مشکلاتتان فکر نکنید همه اینها خرده سنگ هایی هستند در مقابل موجودیت انسانی.میخوام بگم این خرده سنگها را بزرگ نپندارید کافی کمی دقت کنید کافی زندگی کنید و این مشکلات را در کنار نگهشون‌دارید و زندگی را پیش ببرید .شما وقتی زندگی را پیش بردید به یکسری چاله هایی می رسید که باز باید از آنها عبور کنید و همچنان زندگی را پیش ببردیدالان میخوام بهتون بگم اون خرده سنگ هایی بودند که گفتم بگذارید یه کنارا  ،بردارید و بریزید داخل این چاله ها تا بتونید از چاله ها عبور کنید.

واقعیت اینه که انسان از ابتدای موجودیتش تا انتهای فرصتش که اسمش زندگیه با موانع یا چاله های زیادی روبرو میشه که نباید نباید کل فرصتش صرف از میان برداشتن خرده سنگها یا چاله ها بشه باید اصل هدف از زندگی شو در نظر بگیره نمی گم به مشکلات فکر نکنید نه نه منظورم اینه که یه کنار بزاریدشون تا وقتش برسه و حلش کنید.و اینا بدانید همه مشکلات حل خواهند شد


به یکدیگر  احترام  بگذارید 

محترم شمردن یکدیگر میتواند هر انسانی را در رسیدن به اهدافش پیروز کند

انسان همواره باید تلاش کند به دیگران احترام بگذارد چون احترام  به انسان عظمت میبخشد و برای انسان احترام به ارمغان میآوردانسان اگر از کودکی با فرزندش به احترام صحبت و رفتار کند،فرزند نیز آموزش میبیند و به والدینش احترام میگذارد و هرگز حرمتها را نمی شکندیک مرد اگر به همسر خود احترام بگذارد در واقع به او عزت نفس میبخشد و او دلگرم زندگی میکند و در مقابل احترام و محبت بیشتر میبیند.یک شخصیت اجتماعی اگر به مراجعه کنندگانش احترام بگذارد مردم از او راضی خواهند بود و در غیاب او از او نیک یاد میکنند.هدف این است که بگویند احترام و حفظ حرمت در زندگی حتی در سخت ترین و بدترین  شرایط  خودش یک راه حل استهیچ وقت حرمت یکدیگر را نشکنید تا دوام بیشتری داشته باشید تا زندگی آرامتری  داشته باشیداحترام و حفظ حرمت را برای خود پررنگ و پراهمیت کنید و شخصی را برای همراهی در زندگی انتخاب کنید که این ویژگی برایش ارزشمند و مهم باشد و در حفظ آن کوشا باشد


عشق احساسی است که در درون انسان بدون اجازه و یا هماهنگی با طرف مقابل ایجاد میشه،عشق احساس پاکی هست که نباید با هوس اشتباه گرفته بشه،خداوند؛ به حیوان شهوت بخشید؛به فرشته ها عشق ودرک بخشید و  به انسان هردو ویژگی را  بخشیده‌.تعادل برقرار کنید که انسان باشید.


یه عاشق هیچ وقت نمیتونه غم معشوقش را ببینه

یه عاشق هیچ وقت نمیتونه اشک معشوق را تحمل کنه.

یه عاشق هیچ وقت به معشوقش توهین نمیکنه.

یه عاشق با یه لبخند معشوقش دنیا براش شاد میشه

یه عاشق از کنار معشوق بودنش آرامش میگیره

یه عاشق تلاش میکنه که زندگیشان با معشوقش سهیم بشه.

یه عاشق برای تامین زندگی مشترک با معشوقش تلاش میکنه.

یه عاشق مسعولیت پذیره

یه عاشق وفاداره

یه عاشق ،هیچ وقت احساسش کم رنگ نمیشه تحت هر شرایطی 


اگر  اینگونه نباشید عاشق نیستید



امروز پنجمین روز از سال ۹۸ است به نظرم امسال سال خوبی هست و حسی بهم میگه تغییرات بزرگی قراره در زندگی من رخ بدهد

به نظرم انسان باید برای خودش زندگی کند و هرگز زندگی خودش را با دیگران مقایسه نکند.

به نظرم انسان همیشه باید کار درست را انجام بدهد تحت هر شرایطی که هست.

انسان باید همه حرفها را بشنود اما فقط خوبهایش را نگه دارد و بد ها را دور بریزد

واقعیت اینه که زندگی  یک فرصت کوتاه  است و بهتر است که انسان خوبیهایش بیش از بدیهایش باشد.


آری من تا ابد ترانه خواهم خواند  و تو هرگز نخواهی شنیدمیخوانم برای مردی که فکر میکردم روزی پشتیوان بزرگ فکری،عقلی،احساسی برایم خواهد بود برای مردی که فکر میکردم نجیب تر از او خداوند نیافریده برای مردی که گمان و فقط گمان میکردم هرگز آفتاب عشقش غروبی ندارد،برای مردی که فکر کردم وقتی میگوید بانوو متوجه معنا و عظمت این واژه هست،برای مردی که از علم و دانش  سرآمد خواهد بود،برای مردی که فکر میکردم بسیار هوشیار و داناست تا جایی که میتواند برایم بهترین مشاور باشد نه مردی که حتی به آینده فکر نمیکندو گفتارو رفتارش جاهلانه شده است،فکر میکردم روزی افتخار من و خانواده اش خواهد بود.س ز من ،تو را چه شده است.میدانی دلم برایت میسوزد که متوجه نیستی زندگی یک فرصت است و سلامتی یک ارزو و شما این فرصت و آرزو را  اینقدر بیهوده از کف میدهید.ولی چه سود که عاجز از کمک هستم و باید خودت متوجه اشتباهاتت بشوی .نمیدانم کی متوجه خواهی شد؟؟امیدوارم روزی متوجه نشوی که همه چیز را از دست داده باشه.

برایت آرزوی موفقیت دارم .

امیدوارم  بیماریه قضاوتهای اشتباه که داری روزی درمانش کنی .

امیدوارم روزی بفهمی آدم ها عروسک های انیمیشنی برای بازی در فیلمهای تو نیستند


فردای فرداها آمد و ما ز یکدیگر جداشدیمآفتاب عشقت غروب نمود و من همچنان بیهوده ترانه عشق میخوانم ،برای عشقی که حرمتها را شکست و میدانم وقتی حرمتها شکست دیگر نباید ادامه داد و من نیز این ارتباط راادامه ندادم چون زندگی بدون حرمت برایم بی اهمیت است  چون طاقت شنیدن سخن درشت از انسانی را که دوستش دارم را ندارم  و بی حرمتی براییم  نیتی خاطر میآورد و وقتی نیتی داشته باشم نمیتوانم عشق بورزم ،محبت نمایم و دوست داشته باشم

چون هربار از خودم میپرسم مگر میشود شخصی را دوست بداری و گاهن به او بی حرمتی نمایی؟؟؟



این مطلب را در سایت یکی از دوستان گرامی مشاهده کردم و کپی کردم  امیدوارم از عمل من ناراخ=حت نشوند.

پنجره چشمانش را می بندد ، سنگ خود را بر آب می زند


و از دور صدای شکستن دلی می آید.خورشید می رود ،


گلی پر پر می شود و صدای پایی که در حال دور شدن


است نگاه آیینه بر در خشکیده ، گل شمعدانی در خواب


است ، ساعت خسته از شمارش دقایق بر گذر عمر خود


می گرید. عشقی قدیمی و کهنه در سینه جان می گیرد


.قطره ای اشک بر روی گونه می غلطد ؛ صدای خنده ای


می آید دستانی در دست ، دوشادوش در حال حرکت


؛ناگهان اتفاقی تکراری و صدای شکستن دلی و صدای دور


شدن پایی و ماه می آید.



چگونه‌چشم هایم را ببندم‌وقتی خاطرم میآید  گذشته هایم را

چه میشود که مردان نامرد میشوند؟؟

خدا بیا باهم‌کمی صحبت‌کنیم.نه نمیخواهم آرزویی از من برآورده کنی.فقط بیا و به‌ سوالاتم‌پاسخ‌بده

بمن‌بگو‌ چرا هرچه خوب باشی با تو بدتر رفتار میشود؟؟

چرا مردانگی از بین رفته؟؟

چرا نامردی زیاد شده؟؟

چرا بی وفایان‌زیاد شدند؟؟

خدا آدمها زیاد شدن‌و حواست نیست یا‌من حساس‌شدم‌و حواسم‌خیلی جمع شده؛خدا‌پس کجایی؟


دلم تنگ است و دستم کوتاه

هرچه دلتنگ میشوم به خودم میگویم باید خود دار باشم

گاهی فاصله ها و جدایی هاست که آدمها و صحبتهایشان و علاقه و اهدافشان را ثابت میکنه.



اگه یکنفر واقعا دوستت داشته باشه هرگز رهایت‌ نمیکنه؟ و اونیکه برای بدست آوردنت تلاش نمیکنه؟ همان بهتر که هرگز بدنبالت نیاید


بارخدایا استغفار می نمایم از تمام افکار منفی که در ذهنم‌داشتم.بخاطر تمام ناراحتی هایی که در درونم نگه داشتم و جسم و روحم را آزار دادم.

خدایا الحمد الله میگویم یا سپاست میگویم بابت یاری که کردیم بابت قدرت تعقلی که به من بخشیدیبابت این حقایقی که برایم روشن کردی.بخاطر آدمهایی که‌ واقعیتشان را بر ملا کردی  .بخاطر احساسی که الان دارمبخاطر آینده ای که خیلی خرابش  کردم  ولی در عوضش توانستم در مورد افراد اطرافم اندیشه کنم،شناخت پیدا کنم و تصمیم بگیرم و حال احساس آسودگی خاطر و آرامش دارم سپاس بخاطر فرصتی که برای زندگی بهم دادی

سپاس بخاطر عزمی که بمن بخشیدی تا بتوانم آینده نامشخص را روشن بسازم.

من  میتوانم

من می سازم


گذر زمان

بزرگترین داروی برای تسکین دردها و غم هاست.

واقعیت اینه که انسان به مرور زمان فراموش میکنه

به مرور زمان بیشتر فکر میکنه.

به مرور زمان متوجه اشتباهاتش میشه

به‌مرور زمان میگه خدایا ببخش که اینهمه اصرار میکردم دو الان ممنونم که به خواهش من اهمیت ندادی

به مرور زمان به خودش میگه خوبه که نشد

به مرور زمان آدم ها را به حال خودشون رها میکنه

به مرور زمان دردها ومسبب دردها را باهم کنار میزاره

فقط میتونم بگم خدایا شکرت . 



دارم فکر میکنم به خودم و روابطم  به نظرم نبود من به او بیشتر کمک میکند. به نظرم اگر من نباشم او بهتر میتواند تصمیم بگیرد.به نظرم من اگه نباشم اون راه خودشا میره جدا از اینکه راهش درست هست یا نیست ،به نظرم دیگه احتیاج نیست من تلاش کنم که اونا متوجه اشتباهاتش کنم و او نیز با تلاش من مقابله کنه و لجبازی کند و نپذیرد ، پس بهتره من نباشماز نظر او من کوته فکرم و نباید با من م کند.در حالیکه نظر من هم براش هیچ وقت مهم نبوده و راه خودشا  میرود و درنهایتم به شکست میخوره و به چشم تجربه بهش نگاه میکنه  پس نبود من بهتره (،در واقع این نشانه عدم تفاهم عقلانی است).خودمم خسته شدم از اینکه باید در کارهای مردانه دخالت کنم و تازه طرفم بامن مقابله کنه.خسته شدم وقتی باید چیزی را که به وضوح درسته را برای یکنفر توضیح بدهم که درسته،، و در نهایت نپذیرد.او سی سالش هست و از زندگیش راضیه و طبق حرفهایش در نبود من نیز زندگی آرامی داشته و بارها بهم گفته که کاش اون شهر دانشگاه قبول نمیشد که منا نبینداو در نبود من انتخاباتی داشته و این یعنی  زندگیش در جریان بوده و طبق گفتارش: نبودن من به او کمک میکنه تا انتخاب کنه.به نظرم احساس بسیار بدی هست که یکنفر را کنارت داشته باشی در حالیکه  نبودت به اون و زندگیش شرایط بهتری و آرامش بیشتری میبخشد.نمیخواهم پایین پستم نظری ارائه بشه‌چون همه اون چیزهایی که میخواهید بگید را میدانم.اما برای خودم ،نمیدونم در آینده چی پیش میآید اما یه جایی خواندم که نوشته بود،خدا همه آدمها را دوست دارد و خودش حواسش به زندگی ما هست و فقط بگو خدایا خودت مراقبم باش.تمام ناراحتی هایی‌را که‌کشیدم را‌کنار می گذارم و نه نه من گلایه نمیکنم یا‌آه‌و ناله نمیکشم‌ و هیچ‌نفرینی به زبان‌نمیآورم حتی‌دیگه گریه هم‌نمیکنم چون هیشکی حتی اون آدمی که هشت سال در قلبم نگهش داشتم برای احساس و ناراحتیم ارزش قاعل نشد برای نجابت و وفاداریم ارزش قاعل نشد.برای افکارم ارزش قاعل نشد حتی برای اشک و ناراحتیم ارزش قاعل نشدبا همه غم هایی‌که بر دلم‌نشست‌‌ از همه آل اتفاقات  میگذرم چون شاید دلیلش در تفاوت فرهنگهایمان،سبک زندگیمان،و تصویر سازی بیش از حد در تخیلاتم بوده است ،او را با عشق به خداوند می  سپارم.و ترکش میکنمامیدوارم همیشه در سلامت باشد و روزی سررشته گم کرده زندگیش را باز بیابد  او را مرد شاهنامه ای و معلمی که مرا درس زندگی آموخت،می نامم،، گرچه گم شده است  و در لجن افتاده است ولی امیدورام روزی مجدد خودش را بیابد.

لطفا نظری ثبت نمایید باتشکر


یادم میاد روزی که خانم طیبا به (شخصی بود بعنوان بزرگتر بین من و س ز بود) بعد از سالها که منا دید شروع به تعریف از س ز کرد و گفت که میخواهد تلاش کنه برای یک شروع مجدد ،،من خیلی اهمیت ندادم چون طبق باورهای خودم چون س ز نیامده بود دنبالم ،عشقش معنا و واقعیت نداشت ،،برای همین باهاش مخالفت کردم .دوباره چند روز بعد بهم زنگ زد و من گفتم باید فکر کنم همون روزها فال حافظ گرفتم و اون این بود:نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد .و تعبیر بسیار عالی داشت و من نیز پیشنهاد را قبول کردم و حالا بعد سه سال به اینجا رسیدم که احساس میکنم اشتباه کردم خیلی اشتباه کردم.


شروع ما خرداد ۹۵ بوده  و از اون روز تا یکماه پیش داشتیم فقط از یکدیگر اظهار تنفر میکردیم و فقط بحث و دعوا به نظرم باید در کتاب گینس ثبت بشه بعنوان طولانی ترین بحث ها

الانم که در بحث نیستیم فقط بخاطر اینه که من دیگه از مقابله با دعوا و بحثهایی که شما ایجاد میکنید خسته شدم

واقعا برخی آدمها باید روی رفتار و گفتارشون فکر کنند و از خودشون بپرسند تا کی قرار مسیر اصلی زندگی را به حاشیه بکشیم؟؟؟

اصلا برای چی؟؟؟


سلام به خودم که فقط خودم میدانم که کی هستم

من هیچ وقت نتونستم جلوی یکنفر بایستم و باهاش دعوا کنم یا بحث کنم .فقط تنها کاری که میکردم این بوده که بغض  میکنم و میام خانه و شروع میکنم به نوشتن روی کاغذ تا تخلیه بشم

الانم داخل این وبلاگ از ناراحتی های درونم نوشتم و در نوشتن نیز آسوده خاطرم چون اینجا هیشکی نیست که منا بشناسد و

من یک زمانی وقتی  از شخصی که دوستش داشتم ناراحت میشدم می آمدم به این وبلاگ و برایش یک کامنت یا نظر می گذاشتم و او نیز جواب میداد من همیشه فکر میکردم او همیشه با من صادق است و روی حرف ها و صحبت هایش برای خودم آینده میساختم‌ او برای من حرف های قشنگی میزد و من نیز آنها را باور میکردم او به من میگفت هرجای دنیا بروی با تو می آیم.او به من میگفت کارگری میکنم و مخارج تحقق آرزویت را تامین میکنم او بمن میگفت خدایا هر آنچه از عمر هست برجای بستان و به عمر ریحانم بیفزا.من همیشه پیش خودم فکر میکردم ما بهترین زوج دنیا میشیم  اما رفته رفته که پیش میرفت می دیدم هیچ تلاشی برای آماده کردن مقدمات یک زندگی را نمیکنه نمیدونم چرا ؟چرا هیچ وقت دنبال داشتن شغل نبود؟و این برای او یک ویژگی بسیار بد و منفی بود؛یه اخلاقی داشت که هیچ تلاشی برای ساخت آینده نمی کرد و تن به این جمله داده بود که میگه هرچه پیش آید خوش آید.شاید هفت سال پیش من این مساعل را متوجه نمی شدم و بر اساس احساسات تصمیم میگرفتم اما خانواده من این مساعل را نمی توانستند بپذیرند گرچه خانواده ام نیز به او فرصت داده بودند ولی او تلاشی نمی کرد تا اینکه با ورود خانواده ام بساط جدایی ما چیده شد و سیم کارتهای من سوخته شد و من با چشمان پر اشک به خانه آمدم و او برای اشکهای آن روز من،در حالی که تا آن روز من در تمام عمرم جلوی هیشکی گریه نکرده بودم ،حتی ذره ای ارزش قاعل نشدتا چند روز بعد که به این وبلاگ سر زدم و دیدم این وبلاگ را با تمام کامنتهایش حذف کرده خیلی ناراحت شدم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی این برای من یعنی پایان یعنی دیگه دوست ندارم بمن پیام بدهی .برایم درد داشت.غرورم  را  حفظ کردم و با درونی آشفته و بیرونی پر درد هشت سال منتظر ماندم هشت سال حرف یک روز حرف دو روز نیست که یک نفر که حتی سراغم را نگرفت حتی نیامد دنبالم و فقط بهانه و بهانه پشت سرهم میآورد،بمانی و دوستش داشته باشی،.اینهایی که می نویسم بغضهای من است و دردهای پشت نقابم است‌

از آخرین باری که دیدمش تا الان‌ یک طرف سرم موهایم سپید شده‌ است واقعا درد داره که یک نفر را ببینی که‌ خودش را درگیر یک باتلاق لجن کرده و خودشم راضیه و تو‌دوستش‌داشته باشی و به خودت حکم میکنی که نبودت برای او بهتر است تا بودنت چون بودنت هیچ وقت نتونست روی او تاثیر بگذارد یا چیزی را تغییر بدهد.شاید هفت سال پیش با گلایه رفتم اما الان میدانم رفتم بهتر است ،او دوست دارد در شهرش بماند،دوست دارد روی زمین کار کند،دوست دارد زندگی بی آلایشی در کنار اقوامش داشته باشد،چرا من باید او را به شهر بکشانم؟ چرا مجبورش کنم شغلی را انتخاب کند که دوست ندارد؟؟؟من میتوانم از علاقه او نسبت به خودم سواستفاده کنم و خودم و او را به خواسته ای که من میخواهم ،برسانم اما آیا این خودخواهی است یا عشق؟من در تمام این هشت سال هیچ چیزی را به او تحمیل نکردم،او میبایست خودش انتخاب میکرد،و تمام این قهرها به این خاطر بود که من می نشستم منتظر تا او انتخاب کنداو  همیشه جدایی را انتخاب میکند و من اعتراض و شکایت نمیکنم و فقط میتوانم بپذیرم و تحمل کنم ،من همیشه دوست داشتم با شخصی زندگیم را آغاز کنم که برای یکدیگر احترام بسیار ویژه ای قاعل شویم و متاسفانه این احترام بینمتان برهم خورده ،گاهی از توهینی که بهش میکردم به قدر ناراحت میشدم که تا چند روز خودم را سرزنش میکردم و غمگین بودم اما او همیشه با رفتار و گفتار ناپسندش ،خودش را به درجه ای می رساند که مرا مجبور میکرد به او توهین کنم،درحالیکه همیشه قشنگترین الفاظ را برای او همیشه کنار می گذاشتم تا فرصتش برسد و به او بگویم ‌‌،،،،حیف اون جملات و واژه ها که هرگز مجال گفتنش پیش نیامد.حال خووب میدانم با رفتنم او آسوده در روستای خودش و به شغل خودش میپردازد و فقط از یک چیز ناراحتم و خودم را بسیار سرزنش میکنم و آن نیز پذیرفتن پیشنهاد شروع مجدد دوستمان در سال ۹۵ است من اشتباه کردم.،الان حتما باید بروم چون رفتن من اونا به آرزوهایش می رساند او در نبود من بیشتر آرامش دارد  با رفتنم و نبودم‌،او در شهرش میماند و به شغل مورد علاقه اش میپردازد و در کنار اقوامش میماند و با انسانهایی که دوستشان دارد زندگی میکند .

آرزو دارم  آرامش خودش را بیابد و بتواند درست و عاقلانه تصمیم بگیرد

این وبلاگ را ساختم‌چون هفت همیشه بهش سر زدم و همیشه پیام میداد "این وبلاگ حذف یا تغییر آدرس یا از دسترس خارج شده" و من از این پیام رنج میبردم

این آخرین پست من بود.

خداوندا به ما آرامشی ده تا بپذیریم هرآنچه را نمیتوانیم تغییر دهیم.و دلیری ده تا تغییر دهیم هرآنچه را قادر به تغییرآن‌ هستم.     د  داشتم  س ز


به نظرم شیرینی هر رخدادی در حسی است که انسان در آن لحظه داردمن همیشه آرزویم این بود که با همسر مورد علاقه ام یک خیابان خاص  را پیاده روی کنم،همیشه دوست داشتم به هیچی فکر نکنم‌ و فقط به آرامشی که از کنار بودن همسرم کسب میکنم‌ ،لذت ببرم اما من همان خیابان را با‌ انسانی طی کردم که نه تنها از بودن در کنارش هیچ‌ لذتی نبردم  بلکه با رفتارش و عملکردش خیلی ناراحتم کردو هیچ آرامش و احساس امنیتی در اون لحظه نداشتمدر واقع او اصلا به علاقه من و آنچه که من دوست داشتم احترام نگذاشت و ارزش قاعل نشد.

واقعا متاسفم برای انسانهایی که مجبور شدند در زندگی در کنار افرادی زند گی کنند که هیچ وقت درکشان نکردند

امروز بعد از دوماه با مامانم همان مسیر را رفتم.از قدم‌زدن در آن خیابان لذت بردم چون اولا من مادرما خووب میشناسم و هیچ وقت چیزی را در زندگیش برای من مفما و مجهول نگذاشته و پنهان نکرده ضمن اینکه مادرم در کم میکنه و میداند که من عاشق پیتزا هستم و برام پیتزا میخره دوما من همیشه دوست دارم مراکز خرید  را سرک بکشم و با صبوری همراهیم میکنه و از همه مهمتر ما با هم بیشتر دوستیم  تا مادر و دختر باشیم و همدیگه را درک میکنیم و آزار نمی دهیم و‌ این مسعله خیلی خیلی با ارزشه که من در کنارش احساس امنیت و آرامش میکنم


آدم‌ها باید با ترس هاشون روبرو بشود.

باید بشینیم و با خودمون خلوت کنیم 

باید به خودمون ثابت کنیم که قدرتمندی و میتوانیم


من امروز برای اولین بار مسیری را  طی کردم  که بعد از تصادفم هرگز اون مسیر را  نرفته بودم.یا وقتی به اوون خیابون نزدیک میشدم زانوهایم شروع به لرزش میکرد

الان احساس خوبی دارم


سلام به خودم که فقط خودم میدانم که کی هستم

من هیچ وقت نتونستم جلوی یکنفر بایستم و باهاش دعوا کنم یا بحث کنم .فقط تنها کاری که میکردم این بوده که بغض  میکنم و میام خانه و شروع میکنم به نوشتن روی کاغذ تا تخلیه بشم

الانم داخل این وبلاگ از ناراحتی های درونم نوشتم و در نوشتن نیز آسوده خاطرم چون اینجا هیشکی نیست که منا بشناسد و

من یک زمانی وقتی  از شخصی که دوستش داشتم ناراحت میشدم می آمدم به این وبلاگ و برایش یک کامنت یا نظر می گذاشتم و او نیز جواب میداد من همیشه فکر میکردم او همیشه با من صادق است و روی حرف ها و صحبت هایش برای خودم آینده میساختم‌ او برای من حرف های قشنگی میزد و من نیز آنها را باور میکردم او به من میگفت هرجای دنیا بروی با تو می آیم.او به من میگفت کارگری میکنم و مخارج تحقق آرزویت را تامین میکنم او بمن میگفت خدایا هر آنچه از عمر هست برجای بستان و به عمر ریحانم بیفزا.من همیشه پیش خودم فکر میکردم ما بهترین زوج دنیا میشیم  اما رفته رفته که پیش میرفت می دیدم هیچ تلاشی برای آماده کردن مقدمات یک زندگی را نمیکنه نمیدونم چرا ؟چرا هیچ وقت دنبال داشتن شغل نبود؟و این برای او یک ویژگی بسیار بد و منفی بود؛یه اخلاقی داشت که هیچ تلاشی برای ساخت آینده نمی کرد و تن به این جمله داده بود که میگه هرچه پیش آید خوش آید.شاید هفت سال پیش من این مساعل را متوجه نمی شدم و بر اساس احساسات تصمیم میگرفتم اما خانواده من این مساعل را نمی توانستند بپذیرند گرچه خانواده ام نیز به او فرصت داده بودند ولی او تلاشی نمی کرد تا اینکه با ورود خانواده ام بساط جدایی ما چیده شد و سیم کارتهای من سوخته شد و من با چشمان پر اشک به خانه آمدم و او برای اشکهای آن روز من،در حالی که تا آن روز من در تمام عمرم جلوی هیشکی گریه نکرده بودم ،حتی ذره ای ارزش قاعل نشدتا چند روز بعد که به این وبلاگ سر زدم و دیدم این وبلاگ را با تمام کامنتهایش حذف کرده خیلی ناراحت شدم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی این برای من یعنی پایان یعنی دیگه دوست ندارم بمن پیام بدهی .برایم درد داشت.غرورم  را  حفظ کردم و با درونی آشفته و بیرونی پر درد هشت سال منتظر ماندم هشت سال حرف یک روز حرف دو روز نیست که یک نفر که حتی سراغم را نگرفت حتی نیامد دنبالم و فقط بهانه و بهانه پشت سرهم میآورد،بمانی و دوستش داشته باشی،.اینهایی که می نویسم بغضهای من است و دردهای پشت نقابم است‌

از آخرین باری که دیدمش تا الان‌ یک طرف سرم موهایم سپید شده‌ است واقعا درد داره که یک نفر را ببینی که‌ خودش را درگیر یک باتلاق لجن کرده و خودشم راضیه و تو‌دوستش‌داشته باشی و به خودت حکم میکنی که نبودت برای او بهتر است تا بودنت چون بودنت هیچ وقت نتونست روی او تاثیر بگذارد یا چیزی را تغییر بدهد.شاید هفت سال پیش با گلایه رفتم اما الان میدانم رفتم بهتر است ،او دوست دارد در شهرش بماند،دوست دارد روی زمین کار کند،دوست دارد زندگی بی آلایشی در کنار اقوامش داشته باشد،چرا من باید او را به شهر بکشانم؟ چرا مجبورش کنم شغلی را انتخاب کند که دوست ندارد؟؟؟من میتوانم از علاقه او نسبت به خودم سواستفاده کنم و خودم و او را به خواسته ای که من میخواهم ،برسانم اما آیا این خودخواهی است یا عشق؟من در تمام این هشت سال هیچ چیزی را به او تحمیل نکردم،او میبایست خودش انتخاب میکرد،و تمام این قهرها به این خاطر بود که من می نشستم منتظر تا او انتخاب کنداو  همیشه جدایی را انتخاب میکند و من اعتراض و شکایت نمیکنم و فقط میتوانم بپذیرم و تحمل کنم ،من همیشه دوست داشتم با شخصی زندگیم را آغاز کنم که برای یکدیگر احترام بسیار ویژه ای قاعل شویم و متاسفانه این احترام بینمتان برهم خورده ،گاهی از توهینی که بهش میکردم به قدر ناراحت میشدم که تا چند روز خودم را سرزنش میکردم و غمگین بودم اما او همیشه با رفتار و گفتار ناپسندش ،خودش را به درجه ای می رساند که مرا مجبور میکرد به او توهین کنم،درحالیکه همیشه قشنگترین الفاظ را برای او همیشه کنار می گذاشتم تا فرصتش برسد و به او بگویم ‌‌،،،،حیف اون جملات و واژه ها که هرگز مجال گفتنش پیش نیامد.حال خووب میدانم با رفتنم او آسوده در روستای خودش و به شغل خودش میپردازد و فقط از یک چیز ناراحتم و خودم را بسیار سرزنش میکنم و آن نیز پذیرفتن پیشنهاد شروع مجدد دوستمان در سال ۹۵ است من اشتباه کردم.،الان حتما باید بروم چون رفتن من اونا به آرزوهایش می رساند او در نبود من بیشتر آرامش دارد  با رفتنم و نبودم‌،او در شهرش میماند و به شغل مورد علاقه اش میپردازد و در کنار اقوامش میماند و با انسانهایی که دوستشان دارد زندگی میکند .

آرزو دارم  آرامش خودش را بیابد و بتواند درست و عاقلانه تصمیم بگیرد

این وبلاگ را ساختم‌چون هفت همیشه بهش سر زدم و همیشه پیام میداد "این وبلاگ حذف یا تغییر آدرس یا از دسترس خارج شده" و من از این پیام رنج میبردم


خداوندا به ما آرامشی ده تا بپذیریم هرآنچه را نمیتوانیم تغییر دهیم.و دلیری ده تا تغییر دهیم هرآنچه را قادر به تغییرآن‌ هستم.     د  داشتم  س ز


من تا حالا توو زندگیم عاشق نشدم ولی بوده فردی که درون خودم بهش احساس داشته باشم و همین یه احساس وفاداری خ ا صی برام ایجاد میکنه ،ولی اونم تا امتحانش نکنم و نوع رفتار و برخوردش را نبینم  باهاش هیچ وقت  صحبت نمیکنم  چون به نظرم  بانووی خوب ،گل،ماه  و اصلا فرشته پاک و معصوم لیاقتش زیاده و خود خدا هم پشتیبانش هستبه نظرم هر بانویی که احساس کرد که پاک و نجیبه نباید دنبال شخصی بگردد چون اوون آدمی که برایش این ویژگی ها ارزش داشته باشد خودش میاد سراغش و پیداش میکنه.

بابام همیشه میگه

یه دختر دارم شاه نداره.

صورتی دارد ماه ندارد.

به کس، کسونش  نمیدم

به راه دورش نمیدم.

به کسی میدم که کس باشه

پیرهن تنش اطلس باشه

شاه میاد با لشکرش

سپاهیاش دور و ورش

آیا بدم؟،،،آیا ندم


وقتی تولدت نزدیک باشه ،همون روز میشه ،روز معلم و تمام دانشگاه هایی که تدریس میکنی دعوتت میکنه واسه جشن روز معلم ،دوعت میشه واسه افطار ،دوستت دعوتت میکنه جشن عقدش و و و و  همه و همه دست به دست هم میدهند که اون روز را برای تو  بسازتد و اعلام میکنند یه اردیبهشتی ماهه،عشقه،جوونه ،گله تازه اگه اسمش با ر ر ر ر ر ر  شروع بشه که دیگه قابل وصف نیست.

خیلی غمگینمخیلی غمگینم.

غمگینم برای احساساتم.

غمگینم چون دل کندن برایم سخت است

غمگینم که چرا بین این همه آدم در اطرافم باید او را بخواهم

من آدم هایی در اطرافم هستند که برای حفظ منافع من زندگیشان فدا میکنند و من نادان و ابله او را در قلبم  نگه داشته ام

از خودم متنفرم

کاش میتوانستم سینه ام را بشکافم و قلبم را بندازم بیرون

کاش هیچ وقت برنمیگشتم

کاش دوباره عاشق میشدم و شکست میخوردم تا تبدیل میشدم به گرگ باران دیده

خدایا این همه آدم .چرا من عاشق این آدم زشت و بی ادب شده ام.

خدایا منا عاشق یک مهندس چوپان کردی؟

خدایا منا عاشق یک مهندس کشاورز کردی؟

خدایا من که خودم این همه خواهان دارم ،چرا چرا چرا دلبسته اینها نمی شوم.

خدایا من که اینقدر پاک و نجیبم  چرا اینجوری تونی گل گیر کردم.

خدایا من بخاطر غرورم دل بسیار شکستم اما دل خودم از همه بدتر شکست.

خدایا به من میگه بیا روستا زندگی کن.

خدایا برای من کادو تولد میخره.میاد شهر من ولی زنگ میزنه و میگه اگه دوست داری بیا همدیگر را ببینیم

خدایا این آدم علاقه اش را پنهان میکنهتا جایی که از دست دادنم براش مهم نیست

خدایا از توو بیشتر دلم گرفته چون خودت منا میشناسی و میدانید که من هرگز پاکی ام را زیر سوال نبردممیدانید که من لقمه حرام نخوردم.حالا چگونه این مصیبت بر سرم آوار شدبه چه گناهی اینگونه محاکمه شدم؟؟؟؟


امروز مراقب کنکور آزمایشی بودم

بعد از اینکه سوالات را پخش کردم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم یکی از دانشجو ها خیره شده به من،گفتم دارم اشتباه میکنم و پا شدم بین بچه ها یه تابی خوردم و برگشتم دیدم نه آقا محو شده ،اصلا نمیدونستم چی شده و چطوری باید رفتار کنم،فقط سرما انداختم پایین و هیچی نگفتم،آخه من در سالن بودم که رو به حیاط بود و درب حیاط را باز گذاشته بودند منم ایستاده بودم درب حیاط،که ناگهان اون آقا بلند شد و اومد که پاسخنامه را تحویل بدهد و تحویل داد و گفت خانم میشه فامیل شریفتوون را بدانم  گفتم بله خانم .هستم و رفت وقتی جلسه تمام شد و داشتم میرفتم سمت ماشینم  دیدم یه ماشین خیلی خاص اومد کنار ماشینم ،منم نگاهش نکردم بعد دیدم پیاده شد و یه جعبه گل رز بود که سه ردیف آبی،سفید و قرمز داشت آورد و گفت این برای شماست،،من عاشق گل هستم ولی برام مهمه که از کی دریافتش میکنم.ولی من اصلا هنگ کرده بودم و ازش نپذیرفتم ولی اون جعبه را گذاشت روی کاپوت ماشینم و گفت تا آزمون بعدی منتظرتم.

رفتارش جالب و مودبانه بود اما شرایط من با شرایط او همخوانی ندارد امیدوارم بتوونه درک کنه و من یا خودشا ناراحت نکنه.


دیشب بعد از مدتها وارد پیج شخصی ام شدم و در آن یک کلیپ دیدم که حکایت از یک داشت به شرح زیر بود

روزی ماری عاشق میشود،دوستش بهش میگه خب برو جلو و بهش بگوو دوستش داری و عاشقشیمار عاشق میگه وای نه.آخی چی بگم،چطوری بگم.خلاصه یه روز علمش را جزم میکنه و میره سراغ معشوقش وقتی میره پیشش میبینه عشقش یک شیلنگ  استدقیقا حکایت عشق سابق من نیز همین بود و حیف این همه عمرم که به فنا رفت،روز آخر وقتی شروع به صحبت کرد بعد از یک جلسه صحبت اینقدر مطمعن توانستم در موردش تصمیم بگیرم که هیچ وقت در زندگیم اینقدر مطمعن تصمیم نگرفته بودم .پس منم تجربه یک عشق  شیلنگی را داشتم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها