محل تبلیغات شما

زندگی من زندگی ساده ای بوود؛تمام آرزوی من قبولی دانشگاه و تبدیل شدن به شخصیتی بود که خانواده ام به آن افتخار کنند دوست داشتم با این راه توانسته باشم بخشی از زحمات پدر و مادر ما براشون جبران کنم؛ دوست داشتم برای پدر و مادرم هدیه بخرم  و در واقع من دوست داشتم تلاش برای زندگی  ایده آل کنم خیلی درس میخوندم و همون سال اول دانشگاه قبول شدم و در واقع بهترین بودم و دوباره تلاش کردم و کنکور مجدد در مقطع بالاتر قبول شدم .اما مورد توجه بودم ولی چون هدف داشتم برام اهمیت نداشت تاااا  مواجه شدم با یک نفری که متفاوت تر از همه بود یکنفر که احساس کردم دوستم دارد ؛احساس کردم عقاید و سلایقمون یک جهته؛احساس کردم آرزوهای من همون آرزوهای اون است؛احساس کردم نجیبه؛احساس کردم برای پاکی و نجابت من ارزش قاعله؛احساس کردم برای بدست آوردن عشق صادقانه تلاش میکنه؛احساس کردم مرد به معنای واقعی هست ؛برای من از بیژن و منیژه و کل داستانهای شاهنامه صحبت میکرد و ضمن اینکه تحلیل و نتیجه گیری نیز میکرد؛قرار بود باهم تا دکتری درس بخوونیم؛از‌آرزو ها و اهدافم بهش گفتم و او نیز پذیرفت؛بدون هیچ فکر بدی قبولش کرده بودم و در قلبم بهش جایگاه داده بودم ؛من روی توهین و بی احترامی خیلی حساس بودم چون من در طول زندگیم تلاش کردم کار درست را انجام بدهم و اشتباه نکنم که شخصی بخواهد توبیخم کند؛اما میدیدم یه روزهایی را که من بخاطر یه صحبت معمولی با استاد یا همکلاسیم سرزنش میشدم اونم توسط آدمی که ازش انتظار کوچکترین بی احترامی رانداشتم.من در مقابل بی احترامیها سکوت میکنم و قدرت پاسخ ندارم برای همین باهاش قهر میکردم یا گوشیم را خاموشمیکردم.باید اعلام کنم این شخص از من خواستگاری کرده بود و من چون هرگز باب رفاقت و دوستی را قبول نداشتم ؛این آقا از طریق حراست دانشگاه از من خواستگاری کرد و من برای این رفتارش بسیار ارزش قاعل بودم و برای همین بهش اعتماد مطلق داشتم ؛خلاصه من پاکی را در وجودش می دیدم و مطمئن بودم که خوشبخت خواهیم شد؛من حتی او را با خانواده ام آشنا کردم و آنها نیز با او صحبت کردند و وقتی علاقه منم دیدند بهش احترام گذاشتن؛الهی قربون بابام برم که اونم انتخاب منا دوست داشت البته مامانم بد داماده و دوست نداره دختراشا شوهر بده اینا براساس خواهرای قبلیم میگم .؛اما این ارتباط طولانی و طولانی تر میشد و حدود دوسال طول کشید و این عاشق داستان ما هیچ اقدامی برای آشنایی دو خانواده نمیکرد من نیز کم کم داشتم شک میکردم به جوانی که عاشق است و ابراز علاقه میکند اما تلاشی برای کار؛آینده نگری نمیکند؛؛تا یکروز بمن گفت من نمیتوانم هزاران متر زمین را در روستا رها کنم و به شهر بیایم؛این جمله پاهایم را لرزاند؛شک هایم شروع شد؛گاهی میگفت به خانواده گفتم و گاهی میگفت خانواده ام اجازه ازدواج با غیر همشهری ام را نمیدهند؛اینبار پاهایم لرزان تر شد و به خودم گفتم من نباید وابسته بشم من باید از او دور شوم؛غمگین بودم؛گفتم باید ببینم او مرا میخواهد یا خیر و بعد دوسال غرور را کنار گذاشتم و گفتم بیا خواستگاری و او نیز گفت هفته دیگه میام؛من او را قبول داشتم و رفتم خانه اما به هیشکی هیچی نگفتم و طی این یک هفته فقط تمیز میکردم و نشستم و همه نیز تعجب کرده بودند؛آن روز فرا رسید اما هیچ شخصی نیااامد؛اون روز عاشق بمن زنگ نزد؛فردایش نیز زنگ نزد؛فقط یک خانم میتونه درک کنه من اون روز چه احساسی داشتم؛به خودم گفتم بانوو برخیز و غمگین نباش که آنکه همراهی تو را در زندگی  از دست بدهد بزرگترین سعادت  زندگیش را از دست داده؛سه روز بعدش به دانشگاه رفتم اون دوباره آمد و من نیز فراموش کردم و او اصلا به روی خودش نیاورد؛میدانید من فراموش نکردم که دوباره همه چی را ادامه بدهم من با خودم عهد کردم که دل به او و صحبتها و قولهایش دیگر ندهم و به خودم میگفتم او مرا برای ازدواج نمیخواهد.خلاصه کدورتها و فاصله گرفتنهای من شروع شد و او نیز برای جبران ناراحتی میآمد در خانه ما می نشست ؛من به یک عاشق حق میدهم که برای بدست آوردن معشوقش هر کاری بکنه ؛ولی این را هم میدانستم که بزرگترین آرزوی عاشق و معشوق داشتن سقف مشترکه؛دیگر نمی توانستم تصمیم درست بگیرم ؛نمی دانستم میخواهد یا نمی خواهد ؛دچار شک و تردید شده بودم و نیاز به رراهنما داشتم و  مجبور شدم با یکنفر که قابل اعتماد م کنم و اون یکنفر فقط مادرم بووود چون من  خیلی اهل دوست(منظورم دوست انسان یا دختر است) داشتن نبودم؛م م کردم او نیز مرا بشدت سرزنش کرد و گفت باید فاصله بگیری ولی منم وابسته اون آقا شده بودم و از یک طرف هر روز مادرم سرزنشم میکرد و از یک طرف دیگه این آقا شک را در ارتباطمون ایجاد کرده بوود، شده بودم مثل یک آدمی که در تاریکی  گیر کرده؛ فقط میگفتم خدایا کمکم کن؛ در این بین برادر غیرتی ام از سربازی برگشته بود و منم با عاشق پیشه ام که بهش س ز میگفتم بحث داشتیم و اکثرن گوشی خاموش میکردم؛ او نیز یکروز که هیشکی خونه نبوده بارها زنگ میزنه به خونه و داداشم شمارشا برمیداره و با موبایلش زنگش میزنه و من جزءیات را هیچ وقت نفهمیدم ولی میدومستم که داداشم آروم نمیشینه و ممکنه اتفاقات ناگواری رخ بدهد؛تا یکروز مامانم گفت واداشت فهمیده و داشته با دوستانش صحبت میکرده که با س ز قرار بگذارند ؛من تا این جمله را شنیدم به س ز گفتم تو باید از برادرم فاصله بگیری و او نیز میگفت من باهاش حرف میزنم و اصلا متوجه خطر نمیشد؛من که دیدم صحبت با س ز  فایده ای ندارد و برادرم نیز اصلا بروی خودش نمیآورد مجبور شدم خودم دست بکار بشوم و رفتم پیش حراست دانشگاه و از اونا خواستم کمکم کنند؛آنها مادر منا خواستند و آقای س ز ،اون لحظه من فقط اشک می ریختم  و اشک های من برای هیشکی حتی س ز اهمیت نداشت ؛ولی باید از این آقا  س ز جدا میشدم  چون  برادرم رگ غیرتش باد کرده بود و دو نفر در خطر بودند که آسیب میدیدند ،ممکن بود یکنفر ج انش در تهدید باشه و عواقبش این بود که دو خانواده متلاشی میشدند پس بهتر بود من جدا بشوم و جلوی همه این خطرات ر ا بگیرم پس مجبور شدم جلوی همه بگم دوستش ندارم البته مادرم نیز توهین های زیادی بهش کرد مبنی بر اینکه خانوادت کی هستند ؛اهل کجایی وبعد اون روز او  بارها جلوی من  را گرفت اما من فقط م میرفتم دانشگاه چون حراست؛ اینا از مادرم خواسته بود و برمیگشتم. بعد از آخرین امتحانمون . او هیچ وقت دیگر سراغم نیامد من اونا از دست داده بودم ولی حداقل از یک مسئلت جلوگیری کرده بودم ؛هفت ماه من حالم خراب بود دریغ از اینکه یکنفر به نمایندگی از س ز بیاد پیش ما هر روز کارم اشک و زاری شده بود و هر روز میگفتم خدایا راه نجاتی به من نشان بده تا اینکه کنکوری که در همان روزها داده بودم نتیجه اش آمد و من بعنوان تنها شخصی که قبول شده اسمم در آمده  بود.با کوله باری از غم رفتم دانشگاه ارشد؛ همیشه به خودم میگفتم  س ز من بهم قول داده اگه بری اون سر دنیا هم باهات میام و او میاد.؛آن زمان همیشه منتظرش بودم ؛به خودم میگفتم باید خودش بیاد دنبالم؛حتی یکروز زنگ زدم به سیمکارت قبلیم دیدم یه خانم جدید برداشته در واقع سلب مالکیت شده بود؛اما به س ز زنگ نزدم چون معتقد بودم خودش باید بیاید؛و یک انرژی بی پایانی در وجودم میگفت خودش میآید.هربار که دانشگاه ورودی میگرفت من با مسعول تحصیلات تکمیلی دوست شده بودم و اسامی قبول شدگان را چک میکردماما دو سال و نیم گذشت و نیامد؛اما من پیش خودم از او یک شاه ساخته بودم و به غیر او را برایم بی ارزش بودند؛خواستگارهای متفاوتی آمدند و رفتند؛تقریبا خوشکل هستم و هر شخصی که میآمد سمتم او را پس میزدم ضمن اینکه من از نظر عقاید اسلامی نیز پایبند و معتقد هستم و انسانهایی که شکل خودم بودند به سمت من جذب میشدند؛من تدریس را شروع کردم و او نیامد و پس از فارغ التحصیلی یکروز به دانشگاه قبلیم جهت دریافت یکسری مدارک مراجعت کردم که آنجا  با یکی از خانم های سابق حراست روبرو شدم

ادامه داستان زندگیم که حکایت از هشت سال دارد را در پست بعدی میگویم



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها