محل تبلیغات شما

وقتی با خانم حراست  روبرو شدم او بهم گفت آقای س ز بخاطر شما درسش را رها کرد و به شهرش برگشت تا دو سال بعدش که اوومد و ادمه داد و هنوزم دوستت داشت و عاشقته و بهم گفت توو  عمرش چنین عشقی را ندیده بود.از من اجازه خواست تا به  س ز زنگ بزنه و ما را دوباره بهم برسوونه. منم بعد چند روز فکر کردن قبول کردم چون منم بعد از او پیش خودم ازش یک فرشته  ساخته بودم و بعد چند روز به من زنگ زد و گفت س ز بعد از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده و میخاد با خودت صحبت کنه و از م پرسید شمارتا بهش بدم؟؟؟ منم گفتم باید فکر کنم و بعد از سه روز پیشنهادشا قبول کردم؛ وقتی بهم پیام داد خیلی خوشحال شدم تا دوماه همه چی خوب بود تا اینکه شروع کرد به پیام های بی ربط  دادن  و من باهاش برخورد کردم و قهر کردم ولی اون مثل یک بیمار با من رفتار میکرد،من تعجب میکردم که چرا اینجوری با من صحبت میکنه  تا اینکه یک شب بهم گفت من قبلا نامزد کردماول باورم نشدتا اینکه دیدم یه دختر بمن زنگ زد و گفت من نامزد  سابقش بودم و  از هم جدا شدیم  و من دوستش ندارم ولی اون تو را خیلی دوست دارد  .اونا جدا شده  بودن اما چون دختر خاله اش بود همچنان چشمش دنبالش بود.من از   رفتار  س ز ،اون دختر، از همه بدتر از خودم تعجب میکردم که از کی اینقدر حقیر شده ام؟؟؟؟من از این جریان آسیب دیدم ،تا دو سال  بیمار شدم و درمان میکردم  و ازش جدا شده بودم و رهاش کرده بودم و لی بعد دوسال دوباره شروع به زنگ و پیام کرد و عذر خواهی ولی من بی اهمیتی میکردم تا اینکه لغزش کردم و بخشیدمش اما اوون دوباره کار خودشا شروع کرد و اینبار با خودم عهد کردم بگذارمش کنار و ازش دل بکنم ولی او آمد شهر من و یکروز منا دید و شروع کرد به گریه کردن و ازم خواهش کرد که یک فرصت بهش بدم.حتی  با خانوادم  صحبت کرد و گفت تا پایان ماه میام خواستگاری، بهم گفت** دلم نمیخاد از  مقابل چشمانم بری کاش این لحظات تمام نشه***.منم گفتم چندتا شرط دارم که اگر توانستی انجامش بدی بیا.اما ده روز بعدش یه پیامم داد و گفت یک واقعیت را بهت میگم ولی بهم قول بده کمکم کنی؛من که کنجکاو بودم گفتم باشه،س ز بهم گفت من دوستت دارم وعاشقتمولی بهت غیرت و تعصب ندارم ولی هنوز روی نامزد سابقم تعصب و غیرت دارم و چندین ماه پیش برااش خواستگار اومده و من با خواستگارش دعوام شده و اونم رفته خود زنی کرده و شکایت کرده و منا سی و هشت روز به زندان انداختند و او ارزشش را داشته  و من نمیخواهم که او ازدواج کنهمن شکه شدم ،گویا آب یخ روی سرم ریختند چون من باورم نمیشد که اون جریان نامزدی حتی واقعی بوده باشه.من در طول عمرم فقط یک مرد را باور کردم چون همیشه میگفت من هیچ وقت دروغ نمیگم همیشه میگفت هیچ وقت ترکتنمیکنم.همیشه وقتی موهام از زیر روسری میومد بیرون سرشا مینداخت پایین و میگفت بانوو آینه داری؟،من تاحالا حتی اسمش را صدا نزده بودم.کوچکترین ناپاکی حتی در بین کلمات یا پیام های ما پیدا نمیشداین آدم همون پست ترین آدم زندگی من شد.این آدم لایق پاکی من را نداشت. یک کثافت بود.من ترکش کردم برای همیشه چون این سه سال فقط داشت از من انتقام می میگرفت ، انتقام رفتنش،انتقام اینکه نیوومد خواستگار را از من می میگرفت انگار همه چیز برعکس شدهمن او را با تمام قلب شکستگی و ناراحتیام ،آرزوهام رها کردم و مطمعنم خدای منم بزرگه و خودش یه روز جوابشا میده، من مطمعنم آدمی که اینقدر آسوده احساسات دیگران را زیر پا له میکنه و ساده میگذرد .یه روزی چرخ روزگار شکارشان خواهد کرد.

این پایان پسری که شاهنامه خوانده بود و خاک کف پای منا بعنوان هدیه توو خیابان جمع میکرد.این پایان پسری بود که مزاحمای منا میزد و ادعای عشق میکرد تا نظر منا جلب کنه و به همه میگفت عاشقتم و میخواست که منا راضی کنند و از حراست دانشگاه خواسته بود ازم خواستگاریکنند.پسری که وقتی قهر میکردم میآمد و می نشست درخونمون.این همون پسری که تا حالا حتی منانگشتش به من نخورده بوودیه روز بهم گفت این یک فیلمنامه ای بود که خودم داستانش را نوشته بودماین اواخر بهم گفت قبل تو عاشقیکی دیگه شده بودم کهب خاطرش چند روزی داخل تیمارستان بستری بودم

درسی که از این انتظاره هفت ساله گرفتم این بود که هیچ وقت یه چیز خیلی خیلی خوبا باور نکنید.فقط دنبال تعادل باشید و هیچ وقت دنبال تغییر دیگران نباشیدآدمها هیچ وقت تغییر نمیکنند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها