فردای فرداها آمد و ما ز یکدیگر جداشدیمآفتاب عشقت غروب نمود و من همچنان بیهوده ترانه عشق میخوانم ،برای عشقی که حرمتها را شکست و میدانم وقتی حرمتها شکست دیگر نباید ادامه داد و من نیز این ارتباط راادامه ندادم چون زندگی بدون حرمت برایم بی اهمیت است چون طاقت شنیدن سخن درشت از انسانی را که دوستش دارم را ندارم و بی حرمتی براییم نیتی خاطر میآورد و وقتی نیتی داشته باشم نمیتوانم عشق بورزم ،محبت نمایم و دوست داشته باشم
چون هربار از خودم میپرسم مگر میشود شخصی را دوست بداری و گاهن به او بی حرمتی نمایی؟؟؟
درباره این سایت